مشق مدارا



 

من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست

 

هر که استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست

 

هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست

 

هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست

 

#مولانا


 

 

 

شب نشینی در خانه ی "مولانا"

 

در ادمه ی هم نشینی با ابناء بشر، باید کمی هم مثنوی خواند تا هزار و یک توجیه برایت بیاورد؛ باید این مهمانی های دورهمی را برای شناخت فضائل و رذایلت در سبد زندگی ات بگذاری.

می گوید موری که روی شانه اش با حرص و تقلا دانه می برد را ببین.از نظر تو مضحک است چون می دانی در برابر آن همه آذوقه و انبار گندم، مورچه چرا به همین یک دانه ها اکتفا می کند و زیر بارش خم می شود.مَثَلِ انسان هم همین است.ذره ذره جمع می کند و حرص بی اندازه دارد و از معدن بخشایش اصلی بی خبر است.

جایی دیگر جسم را مورچه می داند و روح را همان بار سنگین و اتفاقا بین جسم و روح ارتباطی محکم می بیند.ما به آب و رنگ و تناسب اندام مورچه بهای زیادی می دهیم و گندم را توی انباری سربسته و نمور پنهان می کنیم برای روز مبادا.

با چشم سر، به مورچه های سیاه و سفید نگاه می کنیم و بعد قضاوت!به هر چه چشمش دید قناعت می کند.تکان خوردن شاخ و برگ درختان، نشان از نسیم ملایمی دارد که دیدنی نیست، اما مگر می شود جنباننده را انکار کرد؟!

چشم ظاهر بین به خاطر تکرار اتفاقات دچار ملال و افسردگی می شود، اگرچه که خوب دیدن و تمرکز بر روی همین امور به ظاهر ملال آور، راه گشایش است.اما چشم انسان دچار دوبینی می شود و نمی تواند حقیقت را از مجاز تفکیک کند. تنها راه درمان از نظر این روان درمان گر، برانگیخته شدن و تغییر است و نباید در مسیر از چند و چون راه پرسید.برای شروع، مُردن را پیشنهاد می کند.

این که نباید از نیستی و عدم ترسید.باید از هرچه آموختی تُهی شوی که دوباره از نو متولد خواهی شد.حتی برای به دست آوردن دانش بیشتر باید ظرف قبلی را کاملا خالی کرد.همان "من هیچ نمی دانمِ" معروف،از خود خالی شدن و اقرار به نادانی!آن وقت است که چشم حقیقت بین برانگیخته خواهد شد و"آن چه نادیدنی ست آن بینی"!

حالا آن هایی که به آن دانه راضی اند پی اش را نمی گیرند و می خواهند شبیه کلاغان در گل و لای پایین دست ها دست و پا بزنند، که اکثریت همین راه ساده را انتخاب می کنند.دسته ای دیگر کمی اوج می گیرند، دستی به بالا دارند و چشمی به زمین و اینگونه مُرددند برای پرواز، که پریدن دشوار است و همت بلند می طلبد.غر می زنند کم می آورند و بال های ضعیف شان را ، دلبستگی های عمیق شان را و چشم ظاهر بین و لوچ شان را بهانه می کنند و برای همیشه قید پریدن را می زنند.

فروشنده ها خریدار خودشان را خوب می شناسد "برو لطفا مزاحم نشو، تو خریدار نیستی"،آن همه فریاد زده بود و گفته بود :" بدو این طرف بازار" حالا که دورش را گرفته اند و بعضی با میلی بساطش را زیر و رو می کنند، خریدار را از بیکاری که قصدش فقط گردش توی بازاربوده نه خرید، از این می پرسد " این چند، آن چند" تشخیص می دهد و رو ترش می کند.

اما خریداران اصلی، آن ها که به دنبال سایه های آن طرف غارِمُثُل می روند، به بعثت می رسند، چون به مرکز خرید اصلی دست یافته اند و برای هر دانه ی بی ارزش و کوچکی توی بساطِ کنار خیابان، کمر خم نمی کنند.

حالا دوربین را می چرخاند و می گوید اگر می خواهی فروشنده باشی و حرفت خریدار بسیار داشته باشد، باید عاشق کارت باشی و با ردّ و قبولِ مردم کاری نداشته باشی.وگرنه عمر خودت را بی دلیل بر سر این کار گذاشته ای و توی بساطت، جز جنس خاک خورده و به درد نخور چیزی نداری.

جایی بساط کن که مشتری اهل داشته باشد.حقیقت بهترین خریدارت خواهد شد و به وقتش به سراغت می آید.فقط دلش را داشته باش و جنس های کهنه ات را دور بریز، توی این بازار داغ خریدار راستی می آید و دست به نقد و مشتاق، همه ی کالایت را می خرد و آن وقت است که تو دست رنج و نان درستی ات را خواهی خورد.

مثل نوح باش، هم داشت برای رفتن آماده می شد و هم از سر دلسوزی، مشتری ها را خبر می کرد.مشتری ای که دست و دلش لرزید و خریدار نبود از رفتن باز ماند.اول تغییر را از خودت شروع کن و به حرف هایت آب و رنگ واقعی بده، جنست اگر اصل باشد طالبانش خواهند آمد.خریدارِعاشق اگر باشد اصل و بدل را از هم باز می شناسد.

هیچ خنیاگری نمی رود توی محله ی ناشنوایان دف بزند و آواز بخواند.

بیت های 810 تا 850 دفتر ششم

#مثنوی_معنوی

#مولانا

#زهرا_محمودی


 

من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست

 

هر که اِستاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست

 

هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست

 

 

#مولانا

 

شروعی دیگر در دنیایی دیگر

وبلاگ من تا مهاجرت به این جا                                                                                      www.mashghemodara.blogfa.com

می نویسم به نام تو آری

 


 

 

 

 

 

                                                                                           

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای اینکه حقیقت باعث مرگمان نشود هنر را داریم!

 

 

 

 

 

حال که محکومیم، باید تا سر حد مرگ زیست. زیستنی نشات گرفته از آگاهی. چرا که زندگی کردن، بزرگ‌ترین عصیان در مقابل زندگیست.

اسطوره سیزیف
آلبرکامو

 

 

 

عنوان کتاب، رگتایم؛ نام نوعی موسیقی جَز است؛ نوعی موسیقی نشات گرفته از ترانه‌های بردگان سیاه‌پوست آمریکا! آمریکای رگتایم، سرزمین فواصل است نه سرزمین رویاها. از فاصله‌های طبقاتی گرفته تا، فاصله‌های خانوادگی و فاصله‌های فکری

رمان حدود سال ۱۹۷۵ نوشته شده است و نیویورک ۱۹۰۶ تا ۱۹۱۷ و وقایع آن دوره را نشان می‌دهد، در واقع سالی که آمریکا وارد جنگ جهانی اول می‌شود.

 

"مادر همیشه آینده را جور دیگری دیده بود، مثل اینکه زندگی فعلی فقط نوعی تمرین است، برای روزی که.اما حالا دیگر منتظرش نبود."


" در بعضی قلب ها عشق نوعی زخم است، نوعی ضعف جسمانی ست، مثل نرمی استخوان."

 

**البته این کتاب با ترجمه ی خوب نجف دریابندری، حسابی به ویراستاری نیاز دارد.

 

 

#رگتایم

#ای_ال_دکتروف

 


 

 

 

 

 

"کمال پختگی مرد آن است که در بزرگسالی به جدیتی دست یابد که در کودکی هنگام بازی داشته است." #نیچه

 

ما گذشته را انگار به شکل مبهمی از ورای یک شیشه می بینیم.باید بخار روی شیشه را پاک کنیم و صورت مان را به شیشه بچسبانیم تا بتوانیم منظره ی پشت پنجره را باز یابیم و با این کار نکته ها می آموزیم.
گاهی چیزی هست که سبب می شود به گذشته برگردیم؛ و ماجراهای تام سایر همین احساس را در من بر می انگیزد.

 

#تروی_هاوئل

#ماجراهای_تام_سایر

#مارک_توین

#احمد_کسایی_پور

 

این روزها که در دنیای کودکانه و دخترانه و صادقانه ای هستم، خودم رو معلم نمی دونم؛ همراه و هم دلم با دنیای قشنگی نو!

"می خواهم معلمی باشم که نشان بدهم کجا را نگاه کنند، اما نمی گویم چه چیزی را؟!! "

.و خواندن تام سایر من رو یک قدم به دنیای کودکی نزدیک تر کرد.

#زهرا_محمودی

❄⛄❄


 

 

 

 

در اساطیر ژاپن، هر کس هزار درنای کاغذی بسازد یک آرزویش برآورده می‌شود و در این کشور رسم است که برای بیماران هزار درنا بسازند.

 

ساداکو ساساکی دختر ژاپنی متولد هفتم ژانویهٔ ۱۹۴۳ در هیروشیما، ژاپن بود که هنگامی که فقط دو سال داشت، بمب اتمی پسرک» توسط نیروی هوایی ایالات متحده آمریکا به روی هیروشیما انداخته شد. او به دلیل قرار گرفتن در معرض تشعشعات اتمی به سرطان خون مبتلا شده بود و هر سال آثار این بیماری بیش از سال قبل در او پیدا می‌شد.

یک روز، یکی از دوستان نزدیک او به نام چی‌زوکو هاماموتو» که برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بود، برای او افسانه هزار درنای کاغذی را تعریف کرد؛ افسانه‌ای ژاپنی که بر اساس آن، اگر شخص بیماری هزار درنای کاغذی بسازد، خداوند آرزویش را برمی‌آورد و بیماری‌اش را شفا می‌دهد.ساداکو در حالی در 12 سالگی چشم از جهان فرو بست که فقط توانسته بود ۶۴۴ درنا را بسازد؛ اما این پایان رویای او نبود و هم‌کلاسی‌هایش ۳۵۶ درنای کاغذی دیگر ساختند تا تعدادشان به همراه درناهای ساداکو به هزار رسید، بعد همهٔ آن‌ها را به همراه ساداکو به خاک سپردند.امروزه با توجه به علاقه ساداکو به ایجاد صلح در دنیا، درناهای کاغذی ساداکو به عنوان نماد بین‌المللی صلح در دنیا شناخته می‌شوند.

 

 

#پی نوشت:

تماشای سریال "چِرنوبیل" این روزها اکیدا توصیه میشه!


مرغ دریایی بر فراز ساحل خلیج پرواز می‌کرد که موش را دید. از آسمان فرود آمد و پرسید: بال‌هایت کجاست؟
زبان جانورها با هم فرق می‌کند، موش منظور پرنده را نفهمید؛ اما متوجه شد که دو تا چیز عجیب و غریب از آن حیوان آویزان است.
موش فکر کرد که حتما یک جور بیماری دارد.
مرغ دریایی فهمید که موش چشمهایش را به بال‌های او دوخته:» بیچاره. حتما جک و جانورها به او حمله کرده‌اند و گوش‌هایش کر شده‌ و بال‌هایش را برده‌اند.»
با محبت موش را به منقار گرفت و او را به اوج برد. موقع پرواز حداقل در این فکر بود که: حداقل دلتنگی‌اش را از بین ببرد.»
بعد با احتیاط تمام بر زمینش گذاشت. موش تا چند ماه خیلی غمگین بود؛ بلنداها را شناخته بود،‌دنیایی پهناور و زیبا را دیده بود.
اما با گذشت زمان، دوباره عادت کرد که همان موش باشد و فکر کرد معجزه‌ای که در زندگی‌اش رخ داده، فقط رویا بوده است.
برنده تنهاست – پائولوکوئلیو

 

 

سالها پیش تقریبا نیمی از کتابهای پائولو کوئیلو رو خوندم و دوتی بهم توصیه کرد که از این کتابهای سطحی فاصله بگیرم و وقتم رو صرف کتابهای باارزش تری کنم.
امروز که داشتم یادداشتهام و نگاه می کردم، دیدم نمی تونم تاثیر حتی حداقلی این نویسنده رو در اون دوران زندگیم نادیده بگیرم.
*کتاب معروف کیمیاگر
*کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم
*(الف) که اصلا دوستش نداشتم
*برنده تنهاست
*یازده دقیقه
این دو تای آخر برام فرق داشتند.
Eleven minutes
(یازده دقیقه) رو چون به زبان اصلی خوندم، حس متفاوتی بهش دارم.
قصه ی "برنده تنهاست" فرق داره.
سالها پیش (در عنفوان جوانی) این کتاب و توی مطب یک دندانپزشک دیدم و جذب اسم و طرح جلدش شدم.اونقدر که از دکتر محترم خواستم همون روز کتاب و بهم قرض بده.(الان از این جسارتا ندارم)
ایشون با روی خوش کتاب و بهم امانت دادند و  اگرچه تم داستان جنایی بود، برای اون روازی من حرف زیاد داشت و حسابی به دلم چسبید.

 

 

Perhaps the road needs to breathe , to rest from the many steps that trudge along it every day.

 

 

 

 

 


مرغ دریایی بر فراز ساحل خلیج پرواز می‌کرد که موش را دید. از آسمان فرود آمد و پرسید: بال‌هایت کجاست؟
زبان جانورها با هم فرق می‌کند، موش منظور پرنده را نفهمید؛ اما متوجه شد که دو تا چیز عجیب و غریب از آن حیوان آویزان است.
موش فکر کرد که حتما یک جور بیماری دارد.
مرغ دریایی فهمید که موش چشمهایش را به بال‌های او دوخته:» بیچاره. حتما جک و جانورها به او حمله کرده‌اند و گوش‌هایش کر شده‌ و بال‌هایش را برده‌اند.»
با محبت موش را به منقار گرفت و او را به اوج برد. موقع پرواز حداقل در این فکر بود که: حداقل دلتنگی‌اش را از بین ببرد.»
بعد با احتیاط تمام بر زمینش گذاشت. موش تا چند ماه خیلی غمگین بود؛ بلنداها را شناخته بود،‌دنیایی پهناور و زیبا را دیده بود.
اما با گذشت زمان، دوباره عادت کرد که همان موش باشد و فکر کرد معجزه‌ای که در زندگی‌اش رخ داده، فقط رویا بوده است.
برنده تنهاست – پائولوکوئلیو

 

 

سالها پیش تقریبا نیمی از کتابهای پائولو کوئیلو رو خوندم و دوستی بهم توصیه کرد که از این کتابهای سطحی فاصله بگیرم و وقتم رو صرف کتابهای باارزش تری کنم.
امروز که داشتم یادداشتهام و نگاه می کردم، دیدم نمی تونم تاثیر حداقلی این نویسنده رو در اون دوران زندگیم نادیده بگیرم.
*کتاب معروف کیمیاگر
*کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم
*(الف) که اصلا دوستش نداشتم
*برنده تنهاست
*یازده دقیقه
اما این دو تای آخر واقعا برام فرق داشتند.
Eleven minutes (یازده دقیقه) رو چون به زبان اصلی خوندم، حس متفاوتی بهش دارم و داستان قشنگی هم بود که شاید به دلیل سانسور زیاد ترجمه نشه.
اما قصه ی "برنده تنهاست" فرق داره.
سالها پیش (در عنفوان جوانی) این کتاب و توی مطب یک دندانپزشک دیدم و جذب اسم و طرح جلدش شدم.اونقدر که از دکتر محترم خواستم همون روز کتاب و بهم قرض بده.(الان از این جسارتا ندارم)
ایشون با روی خوش کتاب و بهم امانت دادند و  اگرچه تم داستان جنایی بود، برای اون روازی من حرف زیاد داشت و حسابی به دلم چسبید.

 

"وقتی کوچک ترین علامت بی تفاوتی و فقدان شوق در برقراری ارتباط با هم نوع خود را دیدید هوشیار باشید.تنها شیوه ی پیشگیری از این بیماری درک این موضوع است که وقتی مجبور می شویم سطحی زندگی کنیم روح رنج می کشد و بسیار رنج می کشد.
روح به چیزهای عمیق و زیبا نیاز دارد." ‌ 

  #برنده_تنهاست

 

 

 

 

Perhaps the road needs to breathe , to rest from the many steps that trudge along it every day.

 

 

 

 

 


 

 

مردم باید خود نیک باشند تا بتوانند از کوششهای پیشروان و از پیشامدهای جهان بهره یابند و بلند شوند ؛ همین است که ما گفته ایم هرکسی اول باید خود را پاک گرداند و سپس به اصلاح دیگران بپردازد ؛ زیرا تنها راه پیروزی اینست که همه ی مردم با یکدیگر برای رسیدن به اهداف بلند کوشش کنند

جهان هیچگاه به دلخواه مردم نمی گردد.
بلکه این مردم هستند که باید پیروی از آیین جهان کنند  ؛  مردمی که باهم متحد نمی شوند و هریک دنبال هوس های خود هستند ، سرنوشت آنان جز خواری نخواهد بود.

تاریخ و پندهایش/احمد کَسرَوی

 

#گفت بنویس بگذرد این نیز هم

#رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند


 

 

 

بگذار
 گنجشک‌های خُرد
 در آفتاب مه‌آلود بعد از ظهر زمستان       

  به تعبیر بهار بنشینند
و گل‌های گلخانه
 در حرارت ولرم والر
 به پیشواز بهاری مصنوعی بشکفند.
سلام بر آنان
 که در پنهان خویش
   بهاری برای شکفتن دارند

و می‌دانند
 هیاهوی گنجشک‌های حقیر،
 ربطی با بهار ندارد
  حتی کنایه‌وار!


بهار غنچه سبزی است
 که مثل لبخند باید
 بر لب انسان بشکفد

بشقاب‌های کوچک سبزه،
 تنها یک سین»
 به سین‌های ناقص سفره می‌افزاید

بهار کی می‌تواند
 این همه بی‌معنی باشد؟

بهار آن است که خود ببوید؛
 نه آن که تقویم بگوید!

                                                          "سلمان هراتی"


 

 

 

 

آیا شما که صورتتان را

در سایهٔ نقاب غم‌انگیز زندگی

مخفی نموده‌اید

گاهی به این حقیقت یأس‌آور

اندیشه می‌کنید

که زنده‌های امروزی

چیزی بجز تفالۀ یک زنده نیستند؟

گوئی که کودکی

در اولین تبسم خود پیر گشته است

و قلب — این کتیبهٔ مخدوش

که در خطوط اصلی آن دست برده‌اند —

به اعتبار سنگی خود دیگر

احساس اعتماد نخواهد کرد

 

شاید که اعتیاد به بودن

و مصرف مدام مسکن‌ها

امیال پاک و ساده و انسانی را

به ورطهٔ زوال کشانده‌ست

شاید که روح را

به انزوای یک جزیرهٔ نامس

تبعید کرده‌اند.

 

#فروغ

# تولدی دیگر 

♥️

 


 

 

برای کارهای زیادی به خودمان وعده‌ی " از فردا" می‌دهیم و این فردا انگار هیچ وقت قرار نیست از راه برسد.اما درست زمانی که چرخه‌ی زندگی فرسوده و تکراری مان، ناگهان از حرکت باز ایستاد، فردا از راه رسید و لابه لای ترس از روزهای قرنطینه‌گی، زمان از نو آغاز شد 1/ 1/ 1؛ و شاید همان شنبه‌ی موعود که با خود عهد بسته بودیم.بعد از مدتی طولانی که " کلیدر" در انتظار خواندن من در کتابخانه داستان نبرد " گل محمدها" را مرور می‌کرد، فرصت بیم و امید را از من ربود و در دستانم  جا گرفت و من بی وقفه خواندمش و قلم " دولت آبادی" روایت کننده را ستودم. داستان ساخته شدن قهرمان داستان از بطن همین جامعه و زخم‌هایش، که در ابتدا هرچه بود غم و نان بود و بعد کم کم رشد یافت و در دل زمستان قوت گرفت و نیرومند شد و بعد تر در برابر انسانیت یک مرد به زانو درآمد.خواندن روایت ده جلدی کلیدر، آن هم در بحبوحه‌ی رنج های بی‌امان روح بشرِ آخرامانی، برای بقا و زیستنی شایسته، نقطه ی عطفی بود بر اصلاح نگرش و زاویه‌ی دید؛ که دور زمان تا بوده همین بوده؛ درد ندانستن و به خواری روزگار گذراندن و.

"وقتی کسی کاری نداشته باشد و کاری نکند، به هیچ اصلی ایمان ندارد. خودش را از زندگی طلبکار می‌داند ، 
برای همین به زندگی کینه می‌ورزد و.در حالی که ما به آدم‌هایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگی
بدانند، نه طلبکار آن. به آدم‌هایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند، نه کینه."

 

#کلیدر

#محمود_دولت_آبادی

#زهرا_محمودی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها